مان مثل هموطنش اسوالد اشپنگلر سیر تاریخ را در بالندگی، توقف و رکود و بعد انحطاط و سقوط میدید، با این تفاوت که اشپینگلر از جامعه و تمدن گفت و مان داستان خانوادهای را روایت کرد. اما روند یکسان است؛ مثل گیاهی که میروید، رشد میکند، پژمرده میشود و میمیرد و جای خود را به گیاه دیگری میدهد.
به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: «تابستان ۱۹۵۵ در چنین روزی از دنیا رفت. در شاهکارش، خاندان بودنبورک، از زبان شخصیت اصلی میگوید: «من چیزی را میدانم که هنوز به فکر تو نرسیده. من زندگی و تاریخ آن را میشناسم. میدانی که اغلب نشانهها و مظاهر دیدنی و ملموس خوشبختی و پیشرفت تازه وقتی به چشم میخورند که در واقع راه سراشیب از مدتها پیش شروع شده بوده. طول میکشد تا این نشانههای بیرونی به ما برسند. مثل این ستارهای که آن بالا میدرخشد و نمیدانیم که از مدتها پیش شروع کرده نورش را از دست بدهد یا مدتهاست خاموش شده.»
راست میگفت. تاریخ را میشناخت. حتی اگر فقط همین یک رمان را، یعنی خاندان بودنبورک – که به اعتبار آن برنده نوبل ادبی هم شد (سال ۱۹۲۹) – در نظر بگیریم و دربارهاش بر همین اساس داوری کنیم (و نوشتههای بعدیاش مثل یوسف و برادرانش یا ماریو و جادوگر را کنار بگذاریم). خانوادهای از طبقه بازرگان آلمان با سختکوشی و بهرهگیری از فرصتهای موجود میبالد و ثروتمند میشود. بزرگ این خانواده هم بسیار جاهطلب است و هم مهربان و شریف و پایبند به مجموعهای از اصول اخلاقی. «پسرم هر روز جدی و باانگیزه تلاش کن! اما کاری نکن که شبها خواب به چشمهایت نیاید.» بزرگترین عمارت شهر را از رقیب تجاری ورشکستهاش میخرد اما چندی بعد افسرده از مرگ همسرش، بیمار و بستری میشود و با یک سرماخوردگی ساده از پا میافتد. پیش از مرگ، تجارتخانه را برای پسر و وارثش باقی میگذارد و با این جمله که «موفق باشی، ژان، نترس!» میمیرد. ژان در همان مسیر پدرش قدم برمیدارد، بنگاه تجاری خانوادگی را توسعه میدهد و به جمع تصمیمگیران شهر راه مییابد. بیخطا نیست و چند بار – از جمله در انتخاب داماد – فریب میخورد اما مثل پدرش به اصولی که به آنها معتقد است پایبند میماند. دخترش تونی و پسرانش توماس و کریستیان که هرکدام ویژگیهایی خاص خود دارند داستان را جلو میبرند. کریستان خوشگذران و مسئولیتگریز است و تونی هم دو بار در ازدواج شکست میخورد و در نقش بازنده و «بازیچه سرنوشت» فرو میرود. «توماس حالا باید یکه و تنها بجنگی… باید با چنگ و دندان بجنگی و نگذاری خانواده بودنبورک از پا دربیاید.»
توماس میجنگد اما شرایط زمانه تغییر کرده است و شیوههای قدیمی تجارت مناسب مقتضایت جدید نیست. خودش هم چند اشتباه و یک معامله مشکوک – و البته پرزیان – میکند و عزم و ارادهاش سست میشود: «برای نخستین بار با گوشت و پوست خود بیرحمی و درندهخویی کار تجارت را تجربه کرده بود و دیده بود که چگونه همه احساسات خوب و اصیل و پاک در برابر انگیزههای جدید رنگ میبازد و محو میشود.» پسر و تنها وارثش هم هیچ علاقهای به تجارت ندارد و حتی به اصل و نسب و اعتبار خانوادگی هم اعتنایی نمیکند. توماس، ضعف و زوال خانوادهاش را میبیند، برای نجات از ورشکستگی آن عمارت مشهور را به رقیبی تازهنفس میفروشد (چنان که پدربزرگش سالها پیش آن را از رقیبش خریده بود) و در مرگی بدهنگام از داستان بیرون میرود. پسرش نیز از تب تیفوئید میمیرد، کریستیان نیمهمجنون در تیمارستانی بستری میشود و رمان در سایهای از ناامیدی و افول به انتها میرسد.
مان مثل هموطنش اسوالد اشپنگلر سیر تاریخ را در بالندگی، توقف و رکود و بعد انحطاط و سقوط میدید، با این تفاوت که اشپینگلر از جامعه و تمدن گفت و مان داستان خانوادهای را روایت کرد. اما روند یکسان است؛ مثل گیاهی که میروید، رشد میکند، پژمرده میشود و میمیرد و جای خود را به گیاه دیگری میدهد.»
انتهای پیام
منبع: ایسنا