میخواهیم میهمان کسی شویم که نامش روی جلد کتابهای بسیاری حک و چاپ شده است؛ کسی که در زمان خودش از پرکاران میدان ترجمه بود و کمتر مترجمی بود که میتوانست پابهپایش بدود؛ زیرا او سوای ترجمه و برگرداندن آثار قلمی این و آن نویسندة بیگانه، الی ماشاءالله با بهرهگیری از ذوق و استعداد بازیگوش خودش، تا میتوانست روغن و پیازداغ کتابها و مقالهها – بهتر است بگویم: صیدهایش! – را زیاد میکرد؛ جوری که جلز و ولز برخی صاحبان آثار و نیز شماری از قلمبهدستان ایرانی را بلند کرده، هوارشان را به آسمان میبرد! ولی او راه خودش را میرفت؛ چون یک گوش او در بود و گوش دیگرش دروازه!
به گزارش ایسنا، گودرز گودرزی در ادامه مقاله خود در ضمیمه فرهنگی روزنامه «اطلاعات» نوشت: به او انگ «دزدی کتاب» زدند. ولی او چهکار کرد؟ نه ارّه داد و نه تیشه گرفت. فقط به این چهارپنج کلمه قناعت کرد و کارش را ادامه داد: «اگر قرار باشد انسان در زندگی دزدی کند، بهتر است کتاب بدزدد!»
بله! میهمان «ذبیح الله منصوری» شدهایم. آیا بهتر نیست همین آغاز سخن، از شناسنامهاش بگوییم و سپس برویم سر اصل مطلب؟ نام او «ذبیحالله حکیمالهی دشتی» بوده است؛ لیک پای بسیاری از دیباچههایی که برای کتابهایش مینوشت، امضاء میزد: «دارای اسم نویسندگی ذبیحالله منصوری». حالا چرا و به چه دلیل؟ صلاح مملکت خویش را خسروان دانند! (۱)
زاده سنندج کردستان بود؛ به سال ۱۲۷۸ خورشیدی (۲). وی در سنندج و سپس کرمانشاه تحصیلات مقدّماتی را به پایان برد و با زبانهای انگلیسی و بهویژه فرانسه آشنا شد و به آموختن و یادگیری دوّمی پرداخت. ولی در کلّه او که اکنون جوانی بیست و دو سه ساله شده بود چیزی جستوخیز میکرد؛ چیزی در حدّ و اندازه یک آرزو: دریانورد شدن! دستدست نکرد و زود بقچهاش را پیچید و راهی تهران شد که با دستیافتن به آرزویش، تحصیلاتش را هم ادامه بدهد. هنوز گرد راه را از سر و کولش نزدوده بود که دید پشت میزی نشسته و قلم به دست گرفته و دارد نوشتههای کتابی را به زبان فارسی روی کاغذ پیاده میکند. آنجا دفتر روزنامه «کوشش» بود و او داستانهای بازاری و پلیسی ترجمه میکرد. آخر شکم گرسنه که تعارفبردار نیست! بهویژه آنکه پدر به تازگی درگذشته بود و هزینههای زندگی بر دوش وی افتاده بود. چاپ ترجمههایش او را از ادامه تحصیل منصرف کرد و دو دستی چسبید به همین کار.
شور و اشتیاق ذبیح الله منصوری به برگرداندن داستان – بهویژه داستانهای تاریخی – آن اندازه بود که نشریه کوشش کم آورد و بهناچار او بخشهایی از نشریهها و روزنامههای اطّلاعات و کیهان و خواندنیها و دانستنیها و تهران مصوّر و باختر و سپید و سیاه و … را با کارهایش پر کرد. او بیش از ۶ دهه قلم زد و نام خود را به عنوان مترجم، روی جلد صدها کتاب به یادگار گذاشت.
منصوری در ۱۹ خردادماه ۱۳۶۵ خورشیدی دیده از جهان فروبست و با زندگی طولانی و دراز ۸۷ سالهاش بدرود گفت و البته با کتابهایش هم.
و حالا نوبت اعلام کالابرگ «اصل مطلب» شد! اصل مطلب، دوپاره است؛ پاره نخست، آب پاکی را روی دست ما میریزد و بدون صغری کبری چیدن میگوید که ذبیحالله منصوری با هیچیک از زبانهای بیگانه غیر پارسی آشنا نبوده و آنچه که از وی به عنوان «ترجمه» چاپ میشد، همگی ساخته ذهن داستانپرداز اوست! به این شکل که فشرده کتابی کمصفحه یا نوشتاری کوتاه از فلان نویسنده غربی را از زبان کسی میشنید و ذهن خیالبافش را بهکار میگرفت و با شاخوبرگ دادن به آنچه که شنیده بود، نوشتار بلند و دنبالهداری را به نام «کتاب» از زیر دستش بیرون میداد! نمونهاش «خداوند الموت». شما بروید تاریخ ادبیّات فرانسه را سر صبر ورق بزنید، زیرورو کنید؛ اگر به نام «پل آمیر» رسیدید! اصلاً بروید با منصوری به فرانسه فقط حال و احوال کنید؛ اگر توانست به همان زبان فرانسه پاسختان را بدهد!
و امّا درباره ماهیّت و چیستی کتابهای پرشمار کتوکلفتی که نام ذبیحالله منصوری در شناسنامههایشان به چشم میخورد: سه تفنگدار
(۱۰ جلد)؛ قبل از طوفان (۸ جلد)؛ غرّش طوفان (۷ جلد)؛ عشق نامدار (۳ جلد)؛ سینوهه پزشک مخصوص فرعون (۲ جلد)؛ پطر کبیر (۲ جلد) و دهها کتاب دیگر. (۳)
میخواهم همینجا از کتاب «تاریخ ترجمه ادبی از فرانسه به فارسی» گواه بیاورم؛ آنجا که گفته است: «باید اذعان کرد که از دهه سی خورشیدی به بعد، بازار شبهترجمهها و ترجمههای تکراری کممایه که اغلب نثر فارسی سالمی نداشتند، بیش از پیش رونق گرفت. در این آشفتهبازار، عدهای نیز پا به میدان نهادند که کتابهایشان چهبسا به دلیل برخورداری از عنوانهای زیبا یا نثری فریبنده، اغلب بیش از کتابهای مترجمان خوب و طراز اوّل به فروش میرسید. از جمله این افراد پرکار و خستگیناپذیر که به ویژه در ترجمه رمان، کارنامهای باورنکردنی از خود بهجا گذاشت ذبیحالله منصوری بود.» (۴)
بیگمان بر چیستی و ماهیّت ترجمههای ذبیحالله منصوری تردید رواست و بههیچروی نمیشود آنها را چشمبسته پذیرفت و به عنوان کتابهای تاریخی، بدانها استناد کرد و در تحقیق و پژوهش از آنها بهره جست. زیرا این «تردید» ژرف است و گود. با یک دو بیل پرشدنی نیست. شما کلاهتان را قاضی کنید و برای این پرسش من پاسخی بیابید: نویسندهای بیگانه، کتابچهای در ۶۰- ۵۰ رویه چاپ میکند. دست بر قضا همین کتابچه آن نویسنده بختبرگشته! به تور منصوری میافتد و او هر چه دل تنگش میخواهد بر کتاب میافزاید. آی زلمزیمبو به ناف اصل کتاب میبندد! سرآخر کتابچه تبدیل میشود به کتابی ضخیم و ستبر در نزدیک به یکهزار رویه! (۵)
در اینباره ببینید سخن «حسینقلی مستعان» – مترجم رمان «بینوایان» ویکتور هوگو – را: «همه ما میدانیم که نیمی از آنچه ذبیحالله منصوری به اسم ترجمه مینوشت، نوشته خود او بود. حتی بهنظر من «نیم» هم برآورد کمی است!»
با این حساب باید گفت که منصوری پیش از آنکه مترجم باشد، یکپا «نویسنده» بود امّا خوش داشت روی کارهایش امضا بزند «مترجم»! او «عجیب» بود و کارهای نوشتاریاش هم مانند خودش عجیب!
بجاست دیدگاه یکی از مترجمان زبردست، نویسنده و منتقد امروزین را در اینباره بخوانیم؛ «کریم امامی» (۱۳۸۴- ۱۳۰۹). امامی درباره ترجمههای منصوری گفته است: «من اسم کارهای او را ترجمه نمیگذارم. بیشترش را از خودش درآورده و بعد اسم یک بیچاره فرنگی را گذاشته روی کتاب و خودش را استتار کرده. من با هزار زحمت اصل یکی از کتابهایی را که به اصطلاح ترجمه کرده بود، پیدا کردم و چند صفحه اصل را با فارسی آن مقایسه کردم. اصلاً باورکردنی نبود … هر چه دلش خواسته بود، کرده بود! هر جا عشقش کشیده بود کم یا اضافه کرده بود. آنجا را هم که مثلاً ترجمه کرده بود، نمیدانی با چه شلختهکاری عمل کرده بود.» (۶)
نیز دکتر «میرجلالالدّین کزّازی» – استاد دانشگاه و نویسنده و از چهرههای ماندگار ادبی – بر کار منصوری خُرده گرفته و گفته است: «اینگونه از ترجمهها را در مجموع برای فرهنگ جامعه زیانبار میدانم و برای زبان فارسی هم … اینگونه ترجمهها چهره راستین نویسندگان را خدشهدار خواهند کرد و نمود نادرستی از این نویسندگان در جامعه به دست خواهند داد.»
در این میان برخی شخصیّتهای ادبی کارهای منصوری را نه تنها رد نکرده و نمیکنند، بل به گونهای آنها را گاه مفید و سودمند دانستهاند؛ از جمله دکتر «ابراهیم باستانی پاریزی» که میگوید: «آقای منصوری که مورّخ نیست و هیچوقت هم ادعای تاریخنگاری نکرده است؛ او داستان تاریخی مینویسد و داستاننوشتن لازمهاش همین حرفهاست.»
باستانی پاریزی، به عنوان پژوهشگر و تاریخدان، دریافته بود که کارهای منصوری را باید از دریچه «داستانی» نگاه کرد و خواند و نه از منظر «تاریخی» زیرا ارزش داستانی و سرگرمکنندگی کتابهای وی خیلی بیش و بیشتر است (۷). و این اشتباه است اگر کسی بخواهد در تاریخ ورود پیدا کند و به قصد آگاهی از تاریخ و رخدادهای آن، به کتابهای منصوری دل خوش کند و استناد. باید از همان شروع کار، گوشی را داد دستش و او را از لیزخوردن در درّه پر کشش و پر جاذبه قلم منصوری نجاتش داد! کتابهای ذبیحالله منصوری «فانتزی»اند و سرشار از وهم و گمان و بری از اصل کتاب و مقاله.
منصوری در خیالپردازی و وهمنگاری، آناندازه چابک و چربدست بود که از یک مقاله کوتاه، یک کتاب حجیم و عریض و طویل عرضه میکرد و به خورد مردم میداد. گویا او چارهای جز این نمیدید که تا آنجایی که راه دارد از «کاه» «کوه» بسازد؛ به ۲ دلیل: نخست اینکه پیشهاش همین نوشتن بود (بدون حقوق و مزایای ثابت) و تحویل آن به روزنامهها و نشریهها به ازای هر سطر مثلاً ۲ ریال. او پیش خود اینطور فکر میکرد که اگر قرار باشد آن مقاله جمعوجور یا آن کتاب ریزهمیزه کمصفحه را واژه به واژه به فارسی برگرداند که چیزی ته جیبش را نمیگیرد. پس فقط یک راه باقی میماند: کشدادن اصل اثر تا آنجا که کش میآید. البته او به خودش زیاد فشار نمیآورد؛ با هوشی که داشت به راحتی از پس این مهم برمیآمد؛ با چاشنی چاخان! چاخانهایی شیرین، دلچسب و عامهپسند و همهکسفهم. نمونهاش ورود شاه اسماعیل صفوی به الیگودرز و بازدید از خانقاه این شهر که تنه به تنه خانقاه بزرگ و پرآوازه اردبیل میزد! (۸)
باری! ذبیح الله منصوری آن همه پرنویسی و پرکاری را فقط برای گذران زندگی انجام میداد؛ پسر بزرگ بود و هزینه خانواده بر گردهاش؛ این بخش مهم ماجرا بود و البته هیچکس حق این را ندارد که بر کسی که مینویسد تا ادامه زندگی بدهد، خرده بگیرد. نویسندگی حرفه و پیشهای است پاک و شریف؛ البته چنانچه قلم، نجیبانه راه را ادامه دهد و کژ نشود و به سمت و سوی «زر» غش نکند و تن به خواری و خواهش ندهد و خامهاندازش را دریوزه و روسیاه نکند.
دلیل دوّم اینکه منصوری بهمانند هر نویسنده و قلمانداز دیگری، دوست داشت کارهایش دیده، خوانده و پسندیده شود؛ هرچند او خود را از تیررس خبرنگاران مطبوعات و رادیو و تلویزیون دور نگه میداشت ولی از اینکه نام و کارش را بر زبانها بیاورند و ذکر خیرش را بکنند، بدش نمیآمد. نباید از یک ویژگی ذبی الله منصوری سخن بهمیان نیاورده گذشت؛ و آن روانشناختی اوست. او میدانست که جامعه ایرانی با مطالعه – حالا چه روزنامه و مجله و چه کتاب – میانه چندان خوبی ندارد؛ بهویژه در حوزه تاریخ. آخر چند درصد از مردم شور و اشتیاق این را دارند که بدانند فلان پادشاه یا فرمانروای خودی یا غیر خودی در چهارصد پانصد سال پیش چه کرده بوده است؟ پس باید فن و ترفندی بهکار بست تا مردم را با «خواندن» آشتی داد؛ و آن ترفند و فن چیزی نبود مگر افسانهنویسی و چاخانپردازی. میبینیم که در کتابهای به اصطلاح تاریخی او چیزی که یا دیده نمیشود یا بسیار کمرنگ به چشم میآید، تاریخ و رخدادهای راستین تاریخی است! آنچه که هست داستاننویسیهای آغشته به افسانه و قصّهپردازیهای زیرکانه اوست. اینجور نوشتهها به ذائقه مردم خوش آمدند و دیری نگذشت که ترجمهها و اقتباسهای آنچنانی منصوری، ابتدا بازار روزنامهها و مجلهها را بهصورت «پاورقی» ترکاند و سپس بازار کتاب را؛ و البته بازار برخی مترجمان همروزگارش کساد و بیرونق شد! (۹)
منصوری از همان روزهای آغازین ترجمه به این باور رسیده بود که برگردان واژه به واژه یک مقاله یا داستان یا رمان، بیشباهت به تاتیتاتی کردن شیرخوارگان بزرگسال (!) نیست. آخر چه معنی میدهد آدم «مقلد صرف» باشد؟ مگر نگفتهاند که:
«خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دوصد لعنت بر این تقلید باد!»
سپس لابد وجدانش از او میپرسید: پس امانتداری چه میشود؟ و او پیش خودش میگفت: یک مترجم نباید کنس و ممسک باشد؛ او باید سینی دانستههایش را به روی خوانندگان باز بگذارد تا آنها لذّت بیشتری ببرند. مترجم باید آزاد باشد و دستش باز تا فلان مقاله یا فلان کتاب لاغر را فربه و پروار کند و تا زورش میرسد خواندنی و پرجاذبه! بگذار دیگران هر چه میخواهند بگویند؛ فشارشان بزند بالا و سرخ و سیاه بشوند و بد بگویند و دشنام بدهند و بد و بیراه بگویند. او افسانهسرایی را حق بیچون و چرای خود و دیگر مترجمان میدانست و کیست که بتواند جلوی این حق را بگیرد؟ مگر اینکه همان دلواپسان به ذبیحالله منصوری لقب «مترجم خائن» بدهند.
* الیگودرز – ۲۲ اَمردادماه ۱۳۹۹ خورشیدی
پینوشتها:
۱- ۱۲۷۵ هم در برخی جاها آمده است.
۲- جایی خواندم: «خاندان «حکیمالهی» یکی از معروفترین خاندانهای یهودی ایران هستند. یکی از یهودیان این خانواده، پس از اینکه اعلام میکند مسلمان شده است، نام «ذبیحالله منصوری» را بر خود میگذارد که این نام معرّف حضور است.»
۳- شماری از کارهای منصوری در لابهلای روزنامهها و مجلات گوناگون به صورت «پاورقی» چاپ شدهاند که هنوز به صورت کتاب در نیامدهاند.
۴- کمالی، محمّدجواد. «تاریخ ترجمه ادبی از فرانسه به فارسی». انتشارات سخنگستر. چاپ اوّل، ۱۳۹۲
۵- سخن از کتاب «سینوهه پزشک مخصوص فرعون» است.
۶- مجتبی مینوی – نویسنده و مترجم – هم با خردهگیری از منصوری و ترجمههای وی، اینگونه داغ دلش را خالی میکند: «این کتاب «یک سال در میان ایرانیان» اثر براون را بردارید و بخوانید. ترجمه این کتاب هیچ شباهتی به اصل آن ندارد. اصلاً این مرد (ذبیحالله منصوری) انگلیسی نمیداند. قبلاً کتابهایی از فرانسه ترجمه میکرد. حالا یکهو شده انگلیسیدان و کتاب انگلیسی ترجمه میکند. در واقع، کتابی را جلویش میگذارد، یک صفحهاش را میخواند و خیال میکند از آن چیزی فهمیده و همان را برمیدارد و مینویسد؛ در نتیجه، چیزی درمیآید که هیچ ربطی به کتاب براون ندارد.»
نیز ببینید بیستوسوّمین شماره ماهنامه «سوره» را: «مرحوم [مهدی] بازرگان وقتی کتاب «امام صادق مغز متفکر جهان تشیّع» منتشر شد، چون به روشپردازیهای علمی دین هم علاقهمند بود و مطالعاتی داشت، چندینبار به مؤسسه [!] مجله خواندنیها (به مدیریت ذبیحالله منصوری) رفته بود. ظاهراً دفتر مرحوم منصوری هم طبقه چهارم پنجم بود که او را پیدا کند و بپرسد که از مؤسسه اسلامی استراسبورگ که این همه مستشرق جمع شدند و درباره امام صادق (ع) مطالعه کردند، آدرسی بدهید که ما فرانسه میرویم آنجا هم سری بزنیم. چند بار مراجعه کرده بود. هر بار طوری سر دوانده بود. بعد کسی گفته بود که چنین مؤسسهای وجود ندارد. خیلی از این مستشرقان هم وجود ندارند.» (سوره؛ بهمن و اسفند ۱۳۸۴)
۷- هم او گفته است: «ما اگر داستان و خاطرات و مشغولیات و اطلاعات و فرهنگ و آداب و رسوم میطلبیم، همینهاست که منصوری مینویسد و تلفیق میکند.»
۸- تصوّر اینکه گذر شاه اسماعیل صفوی به الیگودرز افتاده باشد و از خانقاه احتمالی زادگاه این خامهانداز بازدید کرده باشد، نهتنها آسان نیست بل سخت است و غیر قابل پذیرش. شاه اسماعیل ۵۰۰ سال پیش که هیچ، خود مرحوم ذبیحالله منصوری ۵۰ سال پیش هم گذارش به الیگودرز نیفتاده بود! نمیخواهم سیاسیاش کنم؛ حتی بسیاری از مسؤولان درجه ۳ و ۲ میهندوست کنونی هم نمیدانند الیگودرز کجاست؛ شهر است؟ روستاست؟ کوه است یا چهمیدانم رودی خشک وابسته به آخرین عصر یخبندان؟
۹- کم نبودند مترجمانی که از یکسو هم ذبیحالله منصوری را جدّی نمیگرفتند و کارهایش را در «جلا» به سُخره میگرفتند و هم اینکه سایه او را در «خفا» با تیر میزدند و میخواستند که سر به تن این نانآجرکن نباشد!
انتهای پیام
منبع: ایسنا